نادر شاه / نادرقلی
لنین / ولادیمیر ایلیچ اولیانف
پرنسس دایانا / دیانا فرانسس اسپنسر
عطار نیشابوری / فرید الدین ابوحامد
ارد بزرگ / مجتبی شرکا
میرزاده عشقی / سید محمدرضا کردستانی
سیمین بهبهانی / سیمین خلیلی
امیر کبیر / تقی فراهانی
م. امید / مهدی اخوان ثالث
شهریار / محمدحسین بهجت تبریزی
ذبیح الله منصوری / ذبیح الله حکیم الهی دشتی
رضا شاه / رضا سوادکوهی
کمال الملک / محمد غفاری
مارک تواین / ساموئل لنگهورن کلمنس
حافظ / شمس الدین محمد شیرازی
چارلی چاپلین / سِر چارلز اسپنسر چاپلین
پروین اعتصامی / رخشنده اعتصامی
صائب تبریزی / میرزا محمد علی
سلمان فارسی / روزبه
ستارخان / ستار قرهداغی
میرداماد / میر برهانالدین محمدباقر استرآبادی
باقرخان / باقر تبریزی
نسیم شمال / سید اشرفالدین گیلانی
جبار باغچه بان / میرزا جبار عسگرزاده
ایرج / حسین خواجه امیری
بدیع الزمان فروزانفر / محمدحسین بشرویهای
چه گوارا / رنستو رافائل گوارا دلاسرنا
سعدی / مُصلِح الدین مُشرف بن عَبدُالله
هایده / معصومه دده بال
عزیز نسین / مَحمَت نُصرَت
آتا تورک / مصطفی کمال پاشا
ولتر / فرانسوا ماری آروئ
بودا / سیدارتا گوتما
بیل کلینتون = ویلیام جفرسون بلایت سوم
سیمون بولیوار / سیمون لوسی ارنستین ماری
پله / ادسون آرانتس دوناسیمنتو
گوگوش / فائقه آتشین
پوران / فرحدخت عبّاسی طاقانی
نیما یوشیج / علی اسفندیاری
مهستی / افتخار دده بال
پرویز یاحقی / پرویز صدیقی پارسی
سوسن / گل اندام طاهرخانی
ابی / ابراهیم حامدی
حمیرا / پروانه امیرافشاری
افلاطون / آریستو کلس
پریسا / فاطمه واعظی
خواجه نصیرالدین طوسی / ابو جعفر محمد بن محمد بن حسن طوسی
معین / نصرالله معین
گلاب آدینه / گلاب مستعان
شیرین بینا / شیرین صدق گویا
مادر ترزا / آگنس گوک بژازین
بزرگ علوی / مجتبی علوی
نادره / حمیده خیر آبادی
تیتو / جوزپ بروز
ثریا قاسمی / مولود ملاقاسم
دلکش / عصمت باقرپور بابُلی
جان وین / ماریون موریسون
ایرج راد / اکبر حسنی راد
سیروس گرجستانی / علی اکبر محمدزاده گرجستانی
استالین / یوسف ویساریونوویچ ژوگاشویلی
بهروز وثوقی / خلیل وثوقی
فرح پهلوی / فرح دیبا
سولات سار = پل پوت
فروزان / پروین خیر بخش
گوهر مراد / غلامحسین ساعدی
ر . اعتمادی / رجبعلی اعتمادی
م . الف . به آذین / محمود اعتمادزاد
ملکه الیزابت / الیزابت الکساندرا مری ویندسور
عهدیه / عهدیه بدیعی
ابوعمار / یاسر عرفات
ستار / عبدالحسن ستار پور
ماکسیم گورکی / آلکسی ماکسیموویچ پِشکوف
سندی / شهرام آذر
ملک الشعرا / محمدتقی بهار
مرضیه / اشرف السادات مرتضایی
نلی / شمسی اشتری
آریل شارون / آریل ساموئل مشرایبر
عبدالکریم سروش / حسین حاج فرج الله دبّاغ
اندی / آندرانیک مددیان
الهه / بهار غلامحسینی
تروتسکی / لو داویدوویچ برونشتاین
آغاسی / نعمت الله آزموده
کیتارو / ماسانورى تاکاهاشى
ماخذ : معلومات عمومی
فرهنگی: مصطفی رحماندوست گفت: اعتقاد من در شخصیت پردازی بر پایه تعاریف ایرانی و اسلامی از کودک است.
به گزارش خبرگزاری شبستان، دومین مراسم افطار با هنرمندان همایش کلمات
روزه دار با حضور مصطفی رحماندوست، روایتگر کودکانه های ایران و جمع کثیری
از شاعران و علاقه مندان شعر و ادب فارسی در فرهنگسرای ارسباران برگزار شد. |
دیلی استار؛ مردی که عاشق لوکوموتیوهای بخار است، سه سال وقت صرف کرد تا نمونه مینیاتوری آن را در حیاط منزلش بسازد. اریک مارشال که 68 سال دارد، پس از بازنشستگی شروع به ساختن این ماکت کرد که شامل چهار قطار، ایستگاه های مختلف، علائم، پل ها، خانه ها، آبشار و حتی تراموای برقی است. این خط آهن مینیاتوری که در یورکشایر اسکاتلند ساخته شده، هر روز پذیرای تعداد زیادی از مردم است و آقای مارشال تاکنون 500 پوند از این راه به انجمن حمایت از بیماران سرطانی کمک کرده. وی در این باره می گوید؛ «تمام خانه ها و ایستگاه هایی را که در این ماکت می بینید از تخته چندلا ساخته شده. من از هر چیزی که جلوی دستم بود استفاده کردم. هیچ وقت چیزی را دور نمی اندازم و همه وسایل بی مصرف را به نوعی در ساختن ماکتم به کار گرفته ام.»
توکای پیری تکه نانی پیدا کرد ، آن را برداشت و به پرواز در آمد . پرندگان جوان این را که دیدند ، به طرفش پریدند تا نان را از او بگیرند .
وقتی توکا متوجه شد که الان به او حمله می کنند ، نان را به دهان ماری انداخت و با خود فکر کرد:
- ((وقتی کسی پیر می شود ، زندگی را طور دیگری می بیند : غذایم را از دست دادم ؛ اما فردا می توانم تکه نان دیگری پیدا کنم . اما اگر اصرار می کردم که آن را نگه دارم ، در وسط آسمان جنگی به پا می کردم ؛ پیروز این جنگ ، منفور می شد و دیگران خود را آماده می کردند تا با او بجنگند و نفرت قلب پرندگان را می انباشت و این وضعیت می توانست مدت درازی ادامه پیدا کند.
فرزانگی پیری همین است : آگاهی بر این که باید پیروزی های فوری را فدای فتوحات پایدار کرد.))
در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو
انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای
خانه اش آب می برد.
یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر
خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.
مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که
وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما
کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را
انجام دهد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است.
کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب
بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی
که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف
تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "
مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. "
موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش...
گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.
مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه
می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم. این
طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها
آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر
تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟ "
سالها فکر و هوشم را به او سپرده بودم ، برایم بتی شده بود دست نیافتنی ، با حرارت تمام در پایان یکی از سمینارهای دانشکده این جمله ارد بزرگ را به ریشخند گرفته بود که : بن و ریشه هستی مانند گردونه ای دوار است که همه چیز را گرد رسم کرده است برسان : گردش روزها ، چرخش اختران و ستارگان ، چرخش آب بر روی زمین ، زایش و مرگ ، نیکی و بدی ، گردش خون در بدن ، حرکت اتم و ...
استاد می گفت انسان همواره در دامنه کوه رشد و کمال است تا در نهایت به قله اخلاق و کمال برسد پس کودکی ابتدای این سطح و کمال ، قله انتهای این مسیر است .
خطی شیب و صاف ، او ارد بزرگ را انسانی متحجر فرض می کرد که دایم میل به بازگشت به مرحله نخستین را دارد .
صورت استادمان برافروخته بود و سوار کلام ، یکی از دانشجویان کاغذی به او داد چون پشت سرش بودم هنگام باز کردن کاغذ این جمله را در آن دیدم ( همواره بدنبال روزهای بی ریای کودکیم ) استاد از همکلاسیم پرسید این جمله را که نوشته و او مردی تنومند با موهای خاکستری را به استاد نشان داد که از انتهای سالن بیرون می رفت . استاد کیفش را برداشت و به سوی او رفت ، کنجکاو شدم و بدنبالش دویدم در سرسرای خروجی دانشکده استاد مچ آن مرد مو خاکستری را گرفت و سلام کرد و با شرمندگی گفت : کودکی کردم مرا عفو کنید ، آن مرد خنده ایی کرد و گفت پس گیتی دوار است و ما می توانیم به قول شما کودکی هم بکنیم پیشانی استادمان را بوسید و رفت چند دقیقه بعد فهمیدم آن مرد مو خاکستری ارد بزرگ بود...
روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ،
نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد
.سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان
لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به
داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ،
ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه
آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد
و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی
تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه
را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را
به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم
می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان
قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا
به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج
میشوم ."
سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))
مورچه گفت آری او می گوید :
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن