فلسفه جهانی اُرُدیسم  The Philosophy of Orodism

فلسفه جهانی اُرُدیسم The Philosophy of Orodism

بازتاب فلسفه اردیسم در سطح جهان Reaction of the World to the ORODISM Philosophy
فلسفه جهانی اُرُدیسم  The Philosophy of Orodism

فلسفه جهانی اُرُدیسم The Philosophy of Orodism

بازتاب فلسفه اردیسم در سطح جهان Reaction of the World to the ORODISM Philosophy

جعفر محمدی : انسان دوستی؛ از غلامرضا تختی تا "دهلیز" و "خط ویژه"

رسالت اجتماعی گروه های مرجع
انسان دوستی؛ از غلامرضا تختی تا "دهلیز" و "خط ویژه"
ایرانیان ، همواره مهیای کار خیر هستند ولی می خواهند مطمئن شوند کمکی که می کنند ، فارغ از کم یا زیادش ، به دست مستحق واقعی برسد.
 
عصرایران ؛ جعفر محمدی - کارگردان فیلم سینمایی «خط ویژه» از اکران خصوصی این فیلم سینمایی در روز 16 فروردین‌ماه برای نجات جان یک جوان محکوم به اعدام خبر داده است. گویا این جوان در یک حادثه بدون قصد جنایت و صرفاً بر مبنای یک اتفاق مرتکب قتل شده و پرونده پیچیده وی ، نهایتاً به حکم اعدام رسیده است.
این که این ماجرا و این حکم چگونه رخ داده ، موضوع بحث نیست ، عجالتاً آن طور که کارگردان فیلم می گوید، اولیای دم بخشودن این جوان 26 ساله را به دریافت 300 میلیون تومان منوط کرده اند.

این نخستین بار نیست که سینماگران کشور برای نجات انسان ها اقدام می کنند. چند ماه پیش نیز عوامل فیلم سینمایی "دهلیز" ، اکران ویژه ای را برای جمع آوری کمک به زندان بی گناه دیه تدارک دیدند و توانستند زمینه آزادی چند زندانی را از زندان که به دلیل فقر مالی از پرداخت دیه عاجز بودند و به همین دلیل در زندان به سر می بردند، فراهم کنند.

چنین اقداماتی ، فارغ از این که مثلاً یک جوان را از اعدام می رهانند یا چند زندانی دیه را نجات می دهند ، رویکردهایی بسیار مبارک ، در جهت نهادینه سازی فرهنگ همنوع دوستی و عشق وزری در جامعه است.

ایرانیان ، برغم همه نقدهای وارد و ناواردی که درباره آنها وجود دارد ، ذاتاً انسان ها نیک اندیش و مهربانی هستند. با این حال ، انبوه مشکلاتی که احاطه شان کرده است، در بسیاری از مواقع آنان را به کنش هایی می کشاند که هرگز شایسته شان نیست و خودشان نیز از این وضعیت ناخرسند و بدان منتقدند.
مردم ایران ، از کمک به همنوع ، حال بسیار خوبی پیدا می کنند. با این حال ، مکانیزم ها و روش هایی که بتوانند کمک کنند، یا اندک اند و یا مورد اعتماد نیستند. گروه هایی مانند هنرمندان ، روزنامه نگاران ،برخی ورزشکاران و خیریه های مردمی و غیر دولتی ، می توانند در این وانفسای "شناخت و اعتماد" ، نقش آفرین باشند و با استفاده از روابطی که دارند ، مصداق هایی که واقعاً نیازمند هستند را شناسایی کنند و واسطه خیر شوند. نمونه تاریخی این امر را می توان در ماجرای زلزله طبس و جمع آوری کمک های مردمی توسط مرحوم غلامرضا تختی سراغ گرفت.
تجربه نیز ثابت کرده است که هر گاه اشخاص حقیقی یا حقوقی که مورد اعتماد هستند،پیشقدم شده اند ، هیچ موردی بر زمین نمانده است. این نشان می دهد که ایرانیان ، همواره مهیای کار خیر هستند ولی می خواهند مطمئن شوند کمکی که می کنند ، فارغ از کم یا زیادش ، به دست مستحق واقعی برسد.

این وضعیت ، وظیفه همه کسانی که به نحوی مورد اعتماد گروه هایی از مردم هستند را سنگین می کند. هنرمندان ، رسانه ها، ورزشکاران و همه اشخاص حقیقی و حقوقی دیگری که نزد مردم اعتبار دارند ، وظیفه ای بیش از آنچه در کار و پیشه شان تعریف شده دارند که می توان آن را "رسالت اجتماعی" این اشخاص نامید ؛ سرمایه ای که باید آن را قدر دانست و در راه خدمت به جامعه و مخصوصاً نیازمندان از آن بهره گرفت.







به بهانه وصیت ریچارد فرای برای دفن در اصفهان
حکایت یک بلاتکلیفی؛ ایران و ایران دوست فقید
پرفسور ریچارد فرای را چندان که می شناسیم ایران شناس و تاریخ پژوه آمریکایی بدانیم یا چنان که رسم برخی است و بر هر چهره فرهنگی انگی می نشانند جاسوس بخوانیم؟
عصر ایران؛ سروش بامداد - اگر یک دانشمند، ادیب، مورخ یا نویسنده ایرانی یا پارسی زبان در طول عمر خود به خلق آثاری چون «ترجمه تاریخ بخارا، میراث باستانی ایران، عصر زرین فرهنگ ایران، تاریخ باستانی ایران، میترا یا مهر در باستان شناسی ایران و ویرایش چهار جلد از کتاب تاریخ ایران کمبریج» همت گماشته و در 94 سالگی چشم از جهان فروبسته باشد شایسته تجلیل تلقی می شود یا نه؟

اگر این دانشمند و پژوهشگر، نه ایرانی که ایران دوست باشد و همه اهتمام های پیش گفته را هم به کار بسته باشد چه؟ اگر این شخص در 91 سالگی و در سفری دیگر به ایران آمده و رییس جمهور وقت ایران نیز یک خانه مجلل و تاریخی را در اصفهان به او پیش کش کرده باشد چه؟ تکلیف چیست؟ شایسته تکریم است یا نه؟

نام این ایران شناسِ نامدار آمریکایی «ریچارد نلسون فرای» است. هم او که بعد از ظهر پنج شنبه 7 فروردین 1393 خورشیدی در بوستونِ آمریکا درگذشت. هم او که وصیت کرده بود در کناره زاینده رود اصفهان و در کنار آرامگاه یک شرق شناسِ دیگر- پرفسور آرتور پوپ- به خاک سپرده شود. در این 48 ساعت البته این اتفاق نیفتاده و در 48 سال آینده نیز بعید است این اتفاق رخ دهد. وقتی هنوز پیکر دکتر علی شریعتی پس از 35 سال در دمشق است و به حیاط حسینیه ارشاد یا زادگاه خود در مزینان منتقل نشده و ایضا پیکر دکتر محمد مصدق 46 سال است که همچنان در احمد آباد است و به ابن بابویه انتقال نیافته حدس این که جنازه دکتر فرای در بوستون بماند و کل پروژه هیچ وقت عملی نشود دشوار نیست.

چرای این قضیه هم نه تنها در ملیت آمریکایی مرحوم پرفسورِ مستشرق و ایران شناس که در مدالی است که  روزنامه وزین ایرانی پس از آخرین سفر او به ایران به سینه اش آویخت و در سرمقاله 13 آذر 1391 رسما «جاسوس برجسته سیا»  لقب اش داد.

ماجرا از این قرار بود که پرفسور آمریکایی برای شرکت در همایشی به ایران آمده بود که به ابتکار رییس دفتر محمود احمدی نژاد برپاشد و صرافت ها و ظرافت ها که به کار افتاد روشن شد که جناب «فرای» سال ها قبل اصطلاح «مکتب ایرانی» یا «اسلام ایرانی» را در همان کتاب «عصر زرین فرهنگ ایران» وضع کرده بود و برخی احساس کردند ایدئولوگ « جریان انحرافی» را پیدا کرده اند و چون ایران شناس نامدار آمریکایی که به گفته خودش و گواه آثارش «همه عمر خود را وقف ایران و فرهنگ ایرانی کرده» به سبب علایق فرهنگی در دولت اصلاحات نیز مورد توجه بوده میان دو جریان سیاسی و فرهنگی کاملا متفاوت و مغایر، یک وجه اشتراک پیدا کردند که همانا احترام به پرفسور فرای بود.

دولت اصلاحات اما یک خانه تاریخی در اصفهان را به او هدیه نداده بود تا آن قدر در آن اقامت کند که وقتی چشم از جهان فروبست به طور طبیعی در کنار زاینده رود آرام گرفته و وصیت او نیز تحقق یافته باشد. مرحوم ایران شناس البته تعارف را جدی نگرفت و در آن خانه رحل اقامت موقت نیفکند و به همین که جنازه اش مجوز اقامت دایم بگیرد بسنده کرد و البته همان گونه که گفته شد بسیار بعید و در حد محال است که وزارت ارشاد در میان این همه صنم ، یاسمن تازه ای برای خود ایجاد کند و سوژه به مخالفانی بدهد که مصداق کار فرهنگی را بیشتر درتوقیف و سانسور و معطل نگاه داشتن کتاب و کوچ دادن اهل موسیقی می دانند نه توجه به متن وصیت نامه یک ایران دوست آمریکایی.

با این همه پرسش اساسی این است که این جناب ریچارد فرای ایران شناس و مستشرق و ایران دوست به خاطر آن همه علاقه به فرهنگ سرزمین ما و این همه همت در معرفی و شناساندن ایران و ایرانی شایسته تجلیل است یا واقعا «جاسوس برجسته سیا» بوده است؛ یا هر دو؟  ودر هر سه حالت چرا معطل ایم؟!

اگر ایران شناسی بزرگ بوده که دست به کارهای سترگ می زده چرا مانند ادوارد براون نام او بر یک خیابان ننشیند و دانشجویان با او آشنا نشوند؟ اگر جاسوس برجسته ای بوده چرا اسناد آن منتشر نمی شود تا احتیاط بیشتری به خرج دهیم؟ اگر هم هر دو باز چرا رودربایستی می کنند؟ رسانه ملی که سابقه اتهاماتی فراتر از این را به مفاخر فرهنگی خودمان دارد چرا پرفسور آمریکایی را از الطاف ویژه ای که بی دریغ نثار اهل سیاست و فرهنگ می سازد بی نصیب گذاشته است؟ واقعا حبف نیست سوژه ای به این جذابی  مغفول بماند؟

بد نیست معلوم شود فقط ایران شناسان آمریکایی و انگلیسی مشکوک و مظنون بوده اند یا فرانسوی ها نیز در این 800 سال که به ایران شناسی علاقه نشان داده اند می توانند در ردیف متهمان قرار گیرند؟ کسانی چون پیترو دلاواله، اوژن بورنوف، آنتوان میه، دوفوشه کور، ماسینیون(هم او که در آثار شریعتی با نامش مواجه می شویم) و مشهورتر از همه هانری کربن نیز می توانند بی آن که انگلیسی زبان باشند یا قرن ها قبل از تاسیس سازمان جاسوسی آمریکا زیسته و مرده باشند متهم به جاسوسی خوانده شوند؟! –[ تهمورث ساجدی در تاریخ ایران شناسی در فرانسه سابقه دراز این علاقه را تا قرن 13 میلادی و  زمان ایلخانان مغول دنبال کرده است].

قطعا وقتی دکتر جواد ظریف رییس دستگاه دیپلماسی در توییتر پیام تسلیت می گذارد و از ایران شناس فقید به مثابه یک دوست دیرین یاد می کند می توان دریافت که پرفسور ولو عینا مانند اصول گرایان ایرانی نمی اندیشیده اما دل باخته ایران بوده و برای جاسوسی لازم نیست یک عمر صرف کارهای سنگین فرهنگی و تاریخی شود و با اطلاعات کمتر نیز می توان به آن کار پرداخت اما محض احتیاط بد نیست تکلیف دیگران را روشن کنند.

پرفسور ریچارد فرای را چندان که می شناسیم ایران شناس و تاریخ پژوه آمریکایی بدانیم یا چنان که رسم برخی است و بر هر چهره فرهنگی انگی می نشانند جاسوس بخوانیم؟ منتها خوب است روشن شود دقیقا از درون پژوهش های خود چی را جاسوسی می کرده ؟ تاریخ بخارا را یا دوران صفویه را؟ در ضمن مثل چند فقره دیگر رییس دفتر همسر شاه مخلوع هم بوده یا نه؟

پاسخ این پرسش عجالتا فوریت بیشتری دارد تا این که جسد را به کناره زاینده رود می آورند یا نه.

  





نکاتی به بهانه سالروز تاسیس جمهوری اسلامی ایران
35 سال پس از رفراندوم تاریخی
برگزاری رفراندوم برای تعیین مشروعیت، آن هم به فرمان یک مرجع تقلید و با مشارکت مراجع سرشناس دیگر یک نقطه عطف به حساب می آمد و این کاری بود که چه بسا از هر که جز امام خمینی سر می زد نزد مرجعیت و روحانیت سنتی پذیرفتنی نمی نمود.
عصر ایران؛ مهرداد خدیر- آیا امام خمینی نمی توانست در فردای پیروزی انقلاب اسلامی ایران و در 23 بهمن 1357 تاسیس جمهوری اسلامی ایران و پایان حکومت دیرپای سلطنتی را به اعتبار اعتماد ملی که به رهبری جنبش ابراز شده بود اعلام کند تا نیاز به برگزاری همه پرسی در روزهای 10 و 11 فروردین 1358 نیفتد؟

آیا حضور مستمر 6 ماهه مردم در خیابان ها برای سقوط رژیم سلطنتی و حضور میلیونی درچهار راه پیمایی بزرگ (تاسوعا، عاشورا ، اربعین و حمایت از بازرگان) و متقابلا خروج محمد رضا شاه از کشور و سرنگونی آخرین دولت به ریاست شاپور بختیار و روی کار آمدن دولت موقت با نخست وزیری مهندس مهدی بازرگان برای اعلام و اعلان رسمیت دوران جدید سیاسی کفایت نمی کرد؟

چرا تاریخ تولد جمهوری اسلامی ایران 12 فروردین 1358 و نه 23 بهمن 1357 ذکر می شود و از دو دولت موقت و شورای انقلاب به عنوان اولین و دومین دولت های جمهوری اسلامی ایران یاد نمی کنیم ؟




پاسخ این پرسش ها را باید در این نکات جست:

1- امام خمینی در حکم نخست وزیری مهندس بازرگان یکی از وظایف دولت موقت را برگزاری رفراندوم تعیین نظام جدید سیاسی برمی شمرند.

هیچ کس البته پیش بینی نمی کرد که تنها یک هفته پس از صدور این حکم آخرین بقایای حکومت سلطنتی نیز سقوط کند. با این حال رهبر فقید انقلاب بر سر پیمان ماند و بر برگزاری رفراندوم تاکید ورزید. (گویا هنوز داریوش آشوری واژه همه پرسی را معادل رفراندوم نساخته بود تا رایج شود و همان واژه رفراندوم به کار می رفت).

در خاطرات دکتر کریم سنجابی اولین وزیر خارجه ایران پس از انقلاب آمده است که وقتی در فروردین 58 در پی اختلاف با مهندس بازرگان استعفا می کند و به سبب بیماری نیز در بیمارستان بستری می شود، آقای هاشمی رفسنجانی از جانب امام ماموریت می یابد به عیادت او برود و بخواهد کناره گیری خود را تا پس از برگزاری رفراندوم به تعویق بیندازد.

این امر نشان می دهد نزد رهبر فقید انقلاب وجاهت بین المللی نظام تازه تاسیس اهمیت بسیار داشته و از این رو ادامه همکاری وزیر خارجه که چهره شناخته شده ای برای دولت های خارجی بوده مغتنم شمرده می شود. بنا براین می توان گفت امام جز مشروعیت ملی به سبب تاسیس نظامی با برپایی انقلابی مردمی و دور از خشونت و مشروعیت مذهبی به خاطر نقش خود و روحانیت در هدایت و پیروزی آن از وجه حقوقی بین المللی غافل نبوده اند. از این رو 47 روز پس از پیروزی انقلاب رفراندوم برگزار می شود.


2- مراجعه به آرای عمومی، اعلان صریح فرم جمهوریت برای نظام جدید سیاسی به حساب می آمد. به یاد آوریم که روحانیت و مرجعیت شیعه  پیش از آن هیچ گاه به مقوله رفراندوم روی خوش نشان نداده بود. در نامه آیت الله سید محمد رضا گلپایگانی به شاه در باره رفراندوم انقلاب سفید در سال 1342 مرجع فقید تقلید به یاد محمد رضا پهلوی می آورد که او 10 سال قبل رفراندوم دکتر مصدق را به این اعتبار که جایی درقانون اساسی مشروطه ندارد نفی کرده بود.

شاه البته از یک سو مدعی بود رفراندوم را قبول ندارد و از جانب دیگر با صدور فرمان انتخابات مجلس جدید عملا نتیجه آن را پذیرفته بود. اما منظور این است که برگزاری رفراندوم برای تعیین مشروعیت، آن هم به فرمان یک مرجع تقلید و با مشارکت مراجع سرشناس دیگر یک نقطه عطف به حساب می آمد و این کاری بود که چه بسا از هر که جز امام خمینی سر می زد نزد مرجعیت و روحانیت سنتی پذیرفتنی نمی نمود.

3- در سال های پس از انقلاب بارها این زمزمه را شنیده ایم که «جمهوری اسلامی» ،غایت نبود و هدف باید برپایی «حکومت اسلامی» یا « حکومت عدل اسلامی» باشد. آقای محمد تقی مصباح یزدی حتی بارها مدعی شده که مصاحبه های امام در نوفل لو شاتوی فرانسه و تاکید بر «جمهوری» و این که «جمهوری اسلامی مثل همه جمهوری هاست و از جمله جمهوری فرانسه اما با رعایت مقررات و ضوابط اسلامی» و نیز این که اشاره ای به موضوع «ولایت فقیه» نداشته اند همه تاکتیک های سیاسی برای فریب دادن غرب و تسهیل پیروزی انقلاب بوده نه آن که از عمق باور ایشان به «جمهوری» به مثابه فرم مطلوب برقراری نظام اسلامی برخاسته باشد.

حال آن که برگزاری رفراندوم پس از استقرار کامل و به دست گرفتن قدرت و 47 روز بعد از پیروزی انقلاب و در حالی که نهاد هایی چون کمیته های انقلاب اسلامی و سپاه پاسداران نیز تشکیل شده بود به وضوح نشان می دهد اگر امام تنها می خواست از آن مرحله بگذرد می توانست برپایی رفراندوم را منتفی کند یا به تاخیر اندازد و دیگر بر «جمهوری اسلامی» تاکید نورزد. کما این که به جای «مجلس موسسان» ، «مجلس خبرگان قانون اساسی» با اعضایی به مراتب کمتر تشکیل شد و پیش نویس قانون اساسی به کلی دستخوش تغییر شد و نام مجلس شورای ملی نیز به رغم آن که قبل از بازنگری به همین صورت در قانون اساسی قید شده بود به مجلس شورای اسلامی تغییر یافت. بنا بر این هرگز رودربایستی نداشت و اگر از ابتدا در پی برپایی «حکومت عدل اسلامی» به جای «جمهوری اسلامی» بود نیز هیچ گاه رفراندوم برگزار نمی کرد و نمی گفت «من تنها یک رای دارم».



می توان حدس زد رهبر فقید انقلاب نگران برداشت ها و تفسیرهایی از جنس آنچه در این سال ها شنیده ایم، بوده و از این رو با رفراندوم به همه آنها پایان داده است. چرا که رفراندوم چندان که از شکل آن بر می آید هیچ پیشینه ای در سنت ندارد و از مظاهر تمدن جدید است. به یاد آوریم که در نطق بهشت زهرا درباره سینما گفته بود«ما یا سینما مخالف نیستیم. سینما یکی از مظاهر تمدن است.» امام مظاهر تمدن جدید را قبول داشت. منتها سینمایی که مرکز فحشا نباشد و جمهوری یی که اسلامی هم باشد.

صریح و روشن این که رفراندوم جمهوری اسلامی را می توان پاسخ صریحی به اندیشه هایی دانست که با انتخابات هم میانه ای ندارند چه رسد به همه پرسی.

[دقت در مصاحبه سخنگوی جامعه روحانیت مبارز در 17 اسفند سال 92 گویای این واقعیت است که درمقوله انتخابات ریاست جمهوری نیز فرم مطلوب را این می دانند که پیش تر بر سر یک نفر به توافق برسند و بعد قاطبه مردم به او رای دهند نه آن که رقابت جدی درگیرد و نشان می دهد روندی که از سال 72 با کاندیداتوری احمد توکلی شروع شد و در سال 76 با پیروزی سید محمد خاتمی به اوج رسید و گسیل داشتن 8 نفر در سال 80 نیز افاقه نکرد و با تمرد محمود احمدی نژاد در سال 84 و اتفاقات 88 شکل دیگری به مقوله انتخابات داد و در سال 92 اصول گرایان را به کلی غافل گیر کرد تا چه اندازه نزد آنان نامطلوب است.]

پاس داشت رفراندوم جمهوری اسلامی و روز اعلام نتیجه آن آرزوهایی چون تغییر مدل به شکل غیر انتخاباتی را تحقق ناپذیر ساخته است.

4- درباره رفراندوم جمهوری اسلامی البته نقد هایی هم وارد شده از جمله این که گزینه دیگری مطرح نبوده و رای «نه» به منزله «آری» به سلطنت تلقی می شده حال آن که گروه های چپ مارکسیستی در عین مخالفت با سلطنت در پی جمهوری از نوع دیگر بوده اند. در پاسخ می توان گفت گزینه غالب، همان جمهوری اسلامی بود و در رفراندوم نمی توان گزینه های متعدد مطرح ساخت زیرا پرسش اساسی،« آری یا نه» است. این نکته را عباس امیر انتظام سخنگوی دولت موقت نیز به رغم علاقه به عنوان «جمهوری دموکراتیک اسلامی» ابراز کرده بود. دیگر این که در صورت چند گزینه ای بودن هم کمتر کسی تردید دارد انتخاب نهایی همان جمهوری اسلامی بود.کما این که به محض اعلام تاسیس حزب جمهوری اسلامی عده کثیری که حزب را با نظام اشتباه گرفته بودند برای ثبت نام هجوم آوردند.

یادمان هم باشد که در آن زمان هیچ صحبتی از سکولاریسم نبود و ناسونالیسم باستان گرا نیز با تظاهرات شاه به کورش و جشن های 2500 ساله مبتذل شده بود و هیچ بختی نداشت و یگانه رقیب، سوسیالیسم بود و البته چنان که تاریخ جمهوری اسلامی گواهی می دهد قرائت ها از مفهومِ هنوز تجربه نشده جمهوری اسلامی یکسان نبود. برخی هم این نقد را وارد می دانند که جمهوری اسلامی بعدتر و با قانون اساسی و خصوصا اصل ولایت فقیه شناخته شد حال آن که در 10 و 11 فروردین 58 که همه پرسی برگزار شد هنوز قانون اساسی تهیه نشده بود. در پاسخ باید گفت در همان برگه های رای این عبارت درج شده بود:« تغییر رژیم سابق به جمهوری اسلامی که قانون اساسی آن از تصویب ملت خواهد گذشت» برای قانون اساسی شامل اصل ولایت فقیه و اصول و فصول دیگر مشتمل بر حقوق ملت نیز رفراندوم جداگانه ای – 8 ماه بعد- برگزار شد.

بعضی هم به فقدان نظارت بین المللی اشاره می کنند اما بحث نظارت نیز هنگامی موضوعیت می یابد که خواستاران و منتقدان و معترضانی وجود داشته باشند. وقتی همه گروه ها به جز سلطنت طلبان و مارکسیست های افراطی در همه پرسی مشارکت کردند و تقریبا هیچ  کس در نتیجه آن تشکیک نکرد این وجه نیز جای طرح ندارد. یادمان باشد که دبیرکل حزب توده و رجال رژیم پهلوی همچون نخست وزیر و رییس مجلس آن دوران نیز در رفراندوم شرکت کردند.

در این که بافت جمعیت ایران در این 35 سال تغییر کرده و اکنون بیش از نیمی از جمعیت کشور را جوانان زیر 29 سال تشکیل می دهند و در این که قرائت های کاملا متفاوتی از این مفهوم ایجاد شده و درباره بسیاری از اتفاقات دیگر تردیدی وجود ندارد اما واقعیت های تاریخی شامل همه رخداد ها می شود و تاریخ را از جلو به عقب نمی توان روایت کرد. وقتی از رفراندوم جمهوری اسلامی سخن می گوییم از اتفاقی کاملا بی سابقه در تاریخ دیرین این سرزمین صحبت می کنیم و کارنامه 35 ساله یک نظام سیاسی یا دولت های مختلف را
برنمی رسیم.

12 فروردین 1358  همان روزی است که نتیجه دو روز همه پرسی برای اعلام نظر درباره تغییر رژیم سلطنتی به نظامی تازه اعلام شد.
 
برای جمهوری اسلامی ایران تا کنون دو سرود تهیه شده است. یکی همین سرود فعلی است (سر زد از افق مهر خاوران- فروغ دیده حق باوران) سرود اول اما که به خاطر زمان بیش از یک دقیقه آن تغییر یافت چنین مطلعی داشت: «شد جمهوری اسلامی به پا- که هم دین دهد هم دنیا به ما.» همان گونه که جمهوری به مثابه مفهومی غیر سنتی در کنار اسلامیت نشست از نظام نوپا نیز انتظار دین و دنیای توامان بود. هم ایمان و هم توسعه.

بنا براین شاید جای تعجب نباشد که 35 سال پس از تولد از دو سو مورد هجوم و تهدید است (دست کم به لحاظ مفهومی). گروهی که جمهوریت را برنمی تابند و آنان که با اسلامیت مشکل دارند. حال آن که جمهوری اسلامی دیگر نه دو کلمه مجزا که اگر قابل متصل نوشتن بود یک کلمه واحد است.






عصر ایران - سروش بامداد : 10 نکته درباره لغو کنسرت احسان خواجه امیری


10 نکته درباره لغو کنسرت احسان خواجه امیری
قدرت نمایی و قانون شکنی "فعالان فرهنگی"(!) همچنان ادامه دارد... آیا دولت همچنان سکوت می کند؟
جنگ یک استثنا بود نه قاعده و نمی توان همه عمر را با احساس جنگ سر کرد.خاطرات فداکاری ها را البته که باید پاس داشت و امنیت کنونی را قدر دانست اما این کار مستلزم محروم بودن از هنر نیست. درگیر جنگ شدن در سال های 59 تا 67 هم نباید به این معنی باشد که پس از جنگ دیگر به شادی و صلح و زندگی نیندیشند. اصل، صلح است و زندگی نه جنگ. این مردم اتفاقا بیش از دیگران به شادی و نشاط نیاز دارند.
عصر ایران؛ سروش بامداد- « کنسرت احسان خواجه امیری که قرار بود هفتم و هشتم اسفندماه در سالن نمایشگاه منطقه آزاد اروند برگزار شود به دلیل رعایت نکردن روال قانونی در گرفتن مجوز و همچنین بی توجهی به جایگاه رفیع شهرهای شهیدپرور آبادان و خرمشهر در آستانه آغاز حرکت عظیم فرهنگی کاروان های راهیان نور با اعتراض متدینین و فعالان فرهنگی آبادان مواجه و با رایزنی با مدیریت سازمان منطقه آزاد اروند اجرای این کنسرت لغو شد.»

این جملات برگرفته از خبری است که دیروز خبرگزاری فارس منتشر کرد. در ادامه هم به نقل از یک «فعال فرهنگی» اضافه شده است:

«ما مخالف شادی و ایجاد فضای نشاط در منطقه نیستیم ولی اجازه نمی دهیم برخی افراد بخواهند با سوء استفاده از موضوع نشاط در منطقه برای دستیابی به امیال مادی خود قانون را دور زده و باعث جریحه دار کردن خاطر مومنین و متدینین منطقه شوند.»

به این بهانه چند نکته را می توان یادآور شد:

1- متولی صدور مجوز برگزاری کنسرت موسیقی کیست؟ آیا به صرف اعتراض کسانی که از آنان با عنوان «متدینین و فعالان فرهنگی» یاد می شود می توان مجوز صادره از سوی دستگاه های مسوول مانند اداره کل ارشاد، نیروی انتظامی و نهادهای دیگر را نادیده گرفت؟ اگر روال قانونی در گرفتن مجوز طی نشده چرا همان دستگاه های مسوول واکنش نشان ندادند و موضوع به جمعی که به لحاظ حقوقی مبهم هستند نسبت داده می شود؟

2- اگر برگزاری کنسرت موسیقی بی توجهی به «جایگاه رفیع شهرهای شهید پرور» باشد این گزاره به آبادان و خرمشهر منحصر نیست و هر شهر دیگر ایران را نیز دربر می گیرد. مگر تهران و تبریز و اصفهان و دیگر شهرهای ایران چنین نیستند؟
با این حساب در هیچ جای این سرزمین نباید کنسرت موسیقی برگزار شود!

3 - با مهاجرت خوانندگانی چون شادمهر عقیلی و حمید طالب زاده و خیلی های دیگر که از دخالت های مکرر افراد غیرمسوول و انتظار فرساینده برای برگزاری کنسرت و مجوز فروش و عرضه آلبوم خسته شده بودند تصور می شد این رویه ها اصلاح می شود. اما به نظر می رسد کسانی که با تغییر دولت مناصب خود را از دست داده اند با عنوانی دیگر مانع می شوند. آنان قدرت دارند و این قدرت را یک روز از پشت میز و با عنوان مامور دولت احمدی نژاد اعمال می کنند و روز دیگر این طرف میز و با پشت گرمی به برخی دستگاه ها. بی آن که مشخص شود دقیقا که هستند.

4- هدف از تشکیل سازمان های مناطق آزاد این است که در حیطه خود اختیار کامل داشته باشند و از این رو گاه برای جذب مخاطب اقدام به برگزاری برنامه های متنوع می کنند. به عنوان مثال سازمان منطقه آزاد انزلی در شمال کشور از جمله سازمان هایی است که همه ساله به صورت رایگان حتی در ایام پرمسافر نوروز برنامه های متعددی به اجرا می گذارد و شور و تحرکی در منطقه ایجاد کرده است. سازمان منطقه آزاد اروند در جنوب نیز احتمالا چنین انگیزه ای داشته و نه درآمد زایی. آیا می توان یک سازمان اقتصادی در این سطح را از برگزاری برنامه های فرهنگی و هنری منع کرد؟ معلوم است که با «رایزنی»! از نوع با فضاسازی رسانه ای مدیریت سازمان از کرده خود پشیمان می شود و سری را که درد نمی کند دستمال نمی بندد.

5- بر هم زنندگان، احتمالا نگران استقبال فراوان جوانان منطقه از این برنامه بوده اند و آن را در تعارض با برنامه فرهنگی مورد حمایت خودشان – کاروان عظیم فرهنگی راهیان نور- می دانند. اما آیا آنان که از شرکت در کنسرت خواجه امیری محروم شده اند از برنامه مورد نظر «فعالان فرهنگی» استقبال می کنند یا در خانه پای برنامه های  شبکه های ماهواره ای می نشینند که به راحتی در شهرهای مرزی قابل دریافت است؟ در این گونه شهرها از پارازیتی که مردم تهران را رها نمی کند هم خبری نیست. اگر آنها را از شنیدن صدای خواننده فارسی زبان ایرانی محروم کنیم به شنیدن صدای کدام خواننده و از کدام کشورها سوق می دهیم؟ ضمن این که مگر نمی توان از هر دو برنامه استفاده کرد؟

6- این خاطره را چند تن از بزرگان انقلاب نقل کرده اند که روزی در خانه امام صدای تلویزیون شنیده می شده که در میان برنامه موسیقی های معمول پخش می کرده است. از امام می پرسند اشکال ندارد؟ امام پاسخ می دهند: در تلویزیون طاغوت شنیدن برنامه های خبری هم اشکال داشت چه رسد به موسیقی های آن اما این تلویزیون جمهوری اسلامی است و شما صدایی را که از تلویزیون جمهوری اسلامی پخش شد می شنیدید. (قریب به مضمون). اکنون هم می توان گفت برخی ظاهرا فراموش کرده اند که این برنامه ها با مجوز وزارت ارشاد جمهوری اسلامی و نیروی انتظامی جمهوری اسلامی برگزار می شود و این موسیقی نسبتی با آنچه در اذهان با این عنوان ثبت شده ندارد.
 
7- زندگی از عرصه های متعدد تشکیل می شود. وجود یک مقوله الزاما در غیاب عدم دیگری نیست. مگر نمی توان هم کاروان راهیان نور داشت و هم یک برنامه متعارف موسیقی و البته در دو جای مختلف و دو روز متفاوت؟ مگر سیمای جمهوری اسلامی از همین خوانندگان در برنامه های مختلف استفاده نمی کند و در عین حال برنامه های مورد نظر «فعالان فرهنگی آبادان و خرمشهر» را تبلیغ نمی کند؟

8- جنگ یک استثنا بود نه قاعده و نمی توان همه عمر را با احساس جنگ سر کرد. خاطرات فداکاری ها را البته که باید پاس داشت و امنیت کنونی را قدر دانست اما این کار مستلزم محروم بودن از هنر نیست و اتفاقا یکی از راه های یادکرد حماسه ها موسیقی است. از منظر شور و شوق زندگی نیز می دانیم که مردمان خرمشهر و آبادان قرن ها با شادی و مسالمت زندگی کرده اند.

درگیر جنگ شدن در سال های 59 تا 67 هم نباید به این معنی باشد که پس از جنگ دیگر به شادی و صلح و زندگی نیندیشند. اصل، صلح است و زندگی نه جنگ. این مردم اتفاقا بیش از دیگران به شادی و نشاط نیاز دارند. تمام شادی آنها شده تیم های فوتبال شان که یک سال در لیگ برتر هستند و سال دیگر نه و بیشتر دغدغه سقوط شان مطرح است تا لذت تماشای فوتبال.
[با منطق مورد نظر «فعالان» بازی فوتبال هم یک کار لغو است. یک عده پول می گیرند تا دنبال توپ بدوند و یک عده دیگر هم این کار را تماشا می کنند. کجای این کار فرهنگی است؟!]

9- با کپی برداری غیرمجاز و دانلود از اینترنت، چهره های موسیقی نه فقط در ایران که در جاهای دیگر دنیا نیز نمی توانند روی درآمد حاصل از فروش آلبوم حساب کنند چون آوازها و برنامه ها به سرعت تکثیر می شود بی آن که به سرمایه گذار و تهیه کننده اصلی سهمی برسد. بر این اساس مهم ترین منبع درآمد برگزاری کنسرت است. ادامه این روند به این معنی است که به چهره های موسیقی بگوییم کار کنید اما درآمد نداشته باشید.

10- جوانان شهرستانی همواره احساس تبعیض کرده اند و گمان می کنند از برخی برنامه ها که در تهران اجرا می شود محروم اند. ادامه رفتارهایی از این دست برگزاری کنسرت ها را محدود به کلان شهرها می کند و در عمل به تبعیض دامن می زند. احتمالا به این خاطر که «فعالان فرهنگی» در تهران و کلان شهرها دغدغه های مهم تری دارند.

این گفتار نمی خواهد صبغه سیاسی داشته باشد و گرنه باید به رییس جمهور یادآور می شد گاهی اعتراضات سیاسی در قالب های دیگر خود را ابراز می کند. بر هم زدن یک برنامه مصوب رسمی هنری به این معنی است که کسانی بی اعتنا به جابه جایی ها این پیام را انتقال می دهند که همچنان از قدرت برخوردارند. چرا که در تعریف مشهور «ماکس وبر» قدرت، تحمیل اراده به دیگری است و به میزانی قدرت داری که می توانی تحمیل کنی و مردم ناظر نیز قدرت یک شخص یا یک دستگاه را به اندازه ای که می تواند اراده اش را تحمیل کند و تحقق بخشد ارزیابی می کنند.

این موضوع البته به گفتاری دیگر نیاز دارد و در اینجا فارغ از این سخنان پیچیده تنها می خواهیم بگوییم زندگی تنها دغدغه تامین معاش و گرفتار شدن در چنبره مادیات اختراع بشر نیست که گاه به بلای جان او بدل شده است.

روح هم غذا می خواهد و هنر غذای روح است و موسیقی یکی از این غذاها و تشخیص مشروع بودن و قانونی بودن یا نبودن آن نیز با افراد و دستگاه هایی است که در این زمینه حجیت و مسوولیت دارند. همین...


عصر ایران


عصر ایران ؛ هومان دوراندیش : گفت و گو با تقی آزاد ارمکی

عملکرد آخرین رئیس دانشگاه تهران در گفت و گو با تقی آزاد ارمکی:
دانشگاه تهران، کمرش شکسته است
ما در آینده نزدیک نباید از دانشگاه تهران انتظار ویژه‌ای در زمینه نظریه‌پردازی و مشارکت برای ساختن جامعه، داشته باشیم. شاید ده پانزده سال طول بکشد که این وضع فعلی ترمیم شود.
عصر ایران؛ هومان دوراندیش - برکناری دکتر فرهاد رهبر از ریاست دانشگاه تهران، استقبال بسیاری از دانشجویان و استادان این دانشگاه را در پی داشته است چندان که نشانه های شادی در دانشگاه تهران  ابراز شد.  پاسخ این پرسش را که «چرا از تغییر رییس دانشگاه تهران تا این اندازه استقبال شد» باید از زبان منتقدان فرهاد رهبر شنید و دکتر تقی آزاد ارمکی، استاد دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران، یکی از این افراد است. او در گفت و گو با عصر ایران، نقدهای صریح خود را درباره تصمیمات و اقدامات آخرین رییس دانشگاه تهران بیان کرده است.

[عصر ایران آمادگی دارد توضیحات احتمالی آقای فرهاد رهبر در این باره را نیز منعکس کند و یادآورر می شود این گفت و گو فتح باب تازه ای در زمینه نقد است و طبعا انعکاس نظرات و تجربیات یک چهره معتدل و موجه دانشگاهی به منزله موافقت با تمام موارد مطروحه نیست.]

***

چنانکه می‌دانید، با کنار رفتن آقای فرهاد رهبر از ریاست دانشگاه تهران، شماری از دانشجویان شادمانی کردند. ارزیابی شما از عملکرد او چیست؟

عملکرد آقای رهبر را در سطوح متفاوت می‌توان بررسی کرد. نمره عملکرد علمی او، از سقف نمره 20، حداکثر 7 یا 8 است. یعنی فرهاد رهبر از جنبه عملکرد علمی، واجد نمره قبولی نمی دانیم. برای اینکه رنکینگ دانشگاه تهران در سطح بین‌المللی، در دوران مدیریت او افول کرد، در سطح ملی هم دانشگاه تهران در این دوران تنزل قابل اعتنایی داشت. از حیث مشارکت استادان دانشگاه تهران در امور اجتماعی، فرهنگی، سیاسی نیز دانشگاه تهران در 6 سال مسوولیت او دچار افت و تنزل شد. اما از حیث مدیریتی، تغییرات عمده‌ای در ساختار دانشگاه تهران ایجاد کرد. او سطح‌بندی دانشگاه را تغییر داد. سلسله‌مراتب مربی، استادیار، دانشیار و استاد، مستلزم گذراندن دوره‌ای طولانی است. یعنی زمان زیادی سپری می‌شود تا شخصی به مرتبه استادی برسد. . فرهاد رهبر اما نیروهای سطوح بالا را، تا جایی که می‌توانست، از دانشگاه بیرون کرد، سطح میانی را به شکل جهت‌داری کنترل و هدایت می‌کرد و نهایتاً سطح پایین این سلسله‌ مراتب را به شکل گسترده‌ای توسعه داد؛ یعنی نیروهای فراوانی به این سطح تزریق کرد.

یعنی استادیاران تازه‌وارد در دوره مدیریت او افزایش یافتند؟

بله. ترکیب نیروی انسانی دانشگاه در دوران مدیریت آقای رهبر، از حالت طبیعی خارج شد. این سیستم وقتی حالت غیر طبیعی پیدا می‌کند، بازگشت آن به حالت طبیعی، سال‌ها طول خواهد کشید. یعنی ما در آینده نزدیک نباید از دانشگاه تهران انتظار ویژه‌ای در زمینه نظریه‌پردازی و مشارکت برای ساختن جامعه، داشته باشیم. شاید ده پانزده سال طول بکشد که این وضع فعلی ترمیم شود. خیلی از این نیروهای تازه‌وارد، به عنوان استادیار، صلاحیت ورود به دانشگاه تهران را نداشتند. خیلی از آن‌ها، حتی نمی‌خواستنند به دانشگاه تهران بیایند. می‌خواستند به نهادها و سازمان‌های دیگری بروند ولی چون آن‌جا کار دندان‌گیری برای این‌ها پیدا نشد، آمدند دانشگاه تهران! حالا این‌ها وارد دانشگاه شده‌اند و قرار است در فرایند تولید علم در جامعه ایران مشارکت کنند.

حمیدرضا جلایی‌پور اخیراً گفت که در چهار سال دوم ریاست جمهوری احمدی‌نژاد، از جاهای گوناگون استاد پُست می‌شد برای دانشگاه تهران! این استادان تازه‌وارد، بی‌اعتنا به نظر اعضای هیات علمی دانشکده‌ها، به دانشگاه تهران تزریق می‌شدند؟

بله؛ این شیوه، اساس کار بود در این سال‌ها. به همین دلیل بود که این شیوه برای خیلی‌ها مطلوب بود. خیلی‌ها دانشگاه را یک واحد نظامی و سیاسی تلقی می‌کنند. رفتار فرهاد رهبر با دانشگاه تهران، رفتار غیر علمی و غیر حرفه‌ای بود. با دانشگاه تهران مثل یک اداره برخورد می‌کردند؛ اداره‌ای که در چنگ یک حزب خاص قرار گرفته و آن حزب در تلاش است نیروهای خودش را به این اداره وارد کند و نیروهای غیر خودی را بیرون بریزد. استادانی را که با تیم سیاسی آن‌ها هم‌نظر نبودند، تا جایی که توانستند، از دانشگاه اخراج کردند. در دوره مدیریت فرهاد رهبر، دانشگاه تبدیل به یک واحد اداری شد.

یعنی از دانشگاه یک اداره ایدئولوژیک ساخت؟

تلاشش در این جهت بود اما قدرت ایدئولوژیک کردن دانشگاه را نداشت. هیچ کس نمی‌تواند چنین کاری بکند. کسانی هم که با انگیزه‌های ایدئولوژیک به دانشگاه تهران تحمیل می‌شوند، دیر یا زود می‌فهمند این‌جا دانشگاه است و رفتارهای آکادمیک در پیش می‌گیرند. یعنی چیزی مخالف انتظار این آقایان می‌شوند. برخی از افرادی که توسط فرهاد رهبر وارد دانشگاه تهران شدند، جزو منتقدان رفتارها و عملکرد او شدند. دانشگاه اداره قند و شکر نیست. یعنی این طور نیست که یک استادیار تحمیلی از راه برسد و تا به آخر هم جهت‌گیری‌هایش همسو با آن کسانی باشد که او را به دانشگاه تحمیل کرده‌اند. ولی به هر حال، فرهاد رهبر دانشگاه را به شکل یک اداره می‌دید.

قبل از ریاست فرهاد رهبر، چگونه یک عضو جدید به هیات علمی دانشکده‌ها اضافه می‌شد؟

دو فرایند موازی در کار بود. بیشتر افراد از طریق گروه‌ها عضو هیات علمی می‌شدند. یعنی اشخاص می‌آمدند و داوطلب عضویت در هیات علمی می‌شدند و اگر گروه‌های علمی، مثلاً گروه جامعه‌شناسی و یا گروه علوم سیاسی، صلاحیت آن‌ها را تایید می‌کردند، نهایتاً مقامات دانشکده و دانشگاه با حضور عضو جدید در هیات علمی موافقت می‌کردند. این فرایند گاهی یکی دو سال هم طول می‌کشید. ولی آقای رهبر همه این روند را به هم ریخت و بدون نظر گروه‌ها و دانشکده‌ها، افرادی را وارد گروه‌های علمی دانشکده‌ها ‌کرد. تازه به این هم اکتفا نمی‌کرد. بعد از اینکه افراد مد نظر خودش را وارد این یا آن گروه می‌کرد، فشار می‌آورد تا آن‌ها را مدیر گروه و رئیس دانشکده کند.

این کار غیر قانونی بود یا صرفاً غیر متعارف؟

غیر قانونی بود. البته برای اینکه این نقد به این رویه وارد نشود، پس از مدتی، قوانین را عوض کردند. یعنی رفتند شورای عالی انقلاب فرهنگی، و تمام اختیارات استادان و گروه‌ها و دانشکده‌ها را گرفتند. گفتند هیچ نیازی نیست که استادها و گروه‌ها و دانشکده‌ها نظارتی بر روند جذب اعضای جدید هیات‌های علمی داشته باشند. این پیشنهاد را به شورای عالی انقلاب فرهنگی فرستادند و در آن‌جا به تصویب رسید. البته تمام اقدامات فرهاد رهبر در تزریق چهره‌های غیر علمی به دانشگاه‌ تهران، محصول مصوبه شورای عالی انقلاب فرهنگی نبود؛ اما این شورا هم به رئیس دانشگاه تهران در این زمینه کمک کرد.

به نظر شما، فرهاد رهبر مهره‌ای در دست دیگران بود برای اینکه تغییرات لازم را در دانشگاه تهران بوجود آورند؟

کاملاً. عملکرد او متناسب با سیاست‌های احمدی‌نژاد بود. احمدی‌نژاد خودش می‌گفت دولت من باید جامعه را متحول کند و ساختار نیروی انسانی کشور را تغییر دهد. آن دولت بویژه در قبال طبقه متوسط سیاست‌هایی را اعمال می‌کرد که تغییرات مد نظرش در جامعه ایران حاصل شود. احمدی‌نژاد در سطح کلان کار می‌کرد و فرهاد رهبر هم در دانشگاه تهران. طبقه متوسط بیشترین استفاده را از دانشگاه می‌کند. به همین دلیل باید اقداماتی در دانشگاه‌ها، بویژه دانشگاه تهران، صورت می‌گرفت تا فضا علیه این طبقه تغییر کند. این سیاست در سینما و هنر و مطبوعات و ... هم اعمال می‌شد. در واقع یک استراتژی بود برای تغییر ساختار طبقه متوسط.

مطابق نظر شما، این‌ها می‌خواستند طبقه متوسط را حتی‌المقدور از دانشگاه خارج کنند یا اینکه این طبقه را، با آموزش‌های دانشگاهی، در درازمدت، از ارزش‌های دموکراتیک دور کنند؟

مساله اول، تغییر ساختار طبقه متوسط بود. نتیجه این تغییر، اگر رخ دهد، دور شدن طبقه متوسط از دموکراسی‌خواهی و عدالت‌طلبی و نقادی است. یعنی دولت قبلی می‌خواست با سیاست‌هایی خاص، طبقه متوسط را بتراشد و از حجم آن بکاهد و بخش باقی‌مانده این طبقه را نیز به نیرویی خفته و خاموش‌شده و خنثی بدل کند. فرهاد رهبر هم یکی از مجریان این سیاست در سطح دانشگاهی کشور بود. نمایندگان او سه بار به اتاق خود من در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران آمدند و به من گفتند که باید از دانشگاه تهران بروی.

چرا چنین خواسته‌ای داشتند؟

چون منتقد سیاست‌های فرهاد رهبر بودم. به علاوه، چون نسبت به مسائل اجتماعی وجهه انتقادی داشتم.

یعنی فرهاد رهبر دانشگاه را به عنوان محل تجمع استادان لبیک‌گو می‌پسندید؟

کاملاً درست است! لبیک‌گو و مثل خودش. یعنی در خدمت سیاست‌های معین دولت‌ احمدی‌نژاد.

سیاست‌های معطوف به تضعیف طبقه متوسط در سطح دانشگاه‌ها، فقط دامن استادان را می‌گرفت یا دانشجویان را هم شامل می‌شد؟

کنشگر اساسی دانشگاه، استاد است. دانشجو تا یک دوره بلندی، مصرف‌کننده است. آن سیاست‌ در اصل متوجه استادان بود. یعنی برای اینکه رویکرد انتقادی در دانشگاه‌ها بازتولید نشود، باید برخی از اساتید اخراج و برخی نیروهای خاص جانشین آنها می‌شدند. تغییر ترکیب جمعیتی دانشجویان هم مد نظر آن‌ها بود؛ ولی این امر مساله دوم وزارت علوم در این دوران بود. با این حال، تغییراتی بنیادی در گزینش دانشجویان اعمال شد تا دانشجویان با ترکیب جمعیتی جدید وارد دانشگاه شوند. به علاوه، تلاش می‌شد تا دانشجویان را به نحو ویژه‌ای کنترل کنند. خلاصه که، در مرحله دوم، قرار بود دانشجویانی از نوع دیگر تربیت کنند؛ و به دانشجویان متفاوت هم اجازه نمی‌دادند به مقاطع کارشناسی ارشد و دکترا بروند. ما در این دوره، بهترین دانشجویانمان را از دست دادیم؛ دانشجویانی که فکر باز داشتند و می‌توانستند در مقطع کارشناسی ارشد و دکترا درس بخوانند و مسائل کشور را بفهمند و تحلیل کنند. این دانشجویان امکان ورود به مقاطع تحصیلی بالاتر از لیسانس نداشتند. این‌ها مشاهدات عینی من در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران است. ما الان در دوره دکتری، دانشجویانی داریم که اکثر آن‌ها کارمند دولت هستند نه دانشجویان نخبه‌ای که بعدهاً می‌توانستند استاد و مولف و مترجم باشند. کسی که ده سال از کارمندی‌اش گذشته است، تا بیاید ساحت فکری و آکادمیک پیدا کند عمر کارمندی‌اش تمام شده است. دانشجویی که از جوانی وارد دانشگاه می‌شود و بعد از هشت سال یا ده سال دکتر می‌شود، با چنین کارمندی خیلی فرق دارد. آن کارمند اگر حوصله درس خواندن جدی داشت، از اول نمی‌رفت کارمند بشود.

فایده این شیوه جذب دانشجو در مقاطع گوناگون چه بود؟ همان تغییر ساختار طبقه متوسط؟

بله، دقیقاً. این شیوه جذب دانشجو، خیلی تعمدی و حساب‌شده بود و نتایج منفی آن حالا حالاها ادامه دارد. دانشگاه‌های ما هم به دوران بلندی نیاز دارند تا دانشجو و بویژه استاد خوب پیدا کنند. الان ما خیلی از دانشجویان خوب و نخبه را، در اثر همین روند، از دست داده‌ایم. خیلی از استادان بزرگ به انزوا کشیده شده‌ و انگیزه‌شان را از دست داده‌اند. از دل این طرد و انزوا، فضای لازم برای رویکرد انتقادی و نظریه‌پردازی در دانشگاه‌ها، بیرون نمی‌آید.





آقای جلایی‌پور همچنین می‌گفت در چهار سال دوم دولت احمدی‌نژاد، سه هزار دانشجو بورسیه شدند که معدل 1000 نفر آنها زیر 14 بود و صرفاً به دلیل برخورداری از رانت قدرت، با اینکه معدلشان خیلی هم پایین‌تر از حد نصاب لازم بود، بورسیه شدند و به خارج از کشور رفتند تا مدرک دکتری بگیرند.

بله، در دانشگاه تهران هم مواردی از این دست وجود دارند. به این شکل بورسیه شده‌اند و در یکی از دانشگاه‌های خارج، مدرک دکتری گرفته‌اند و الان هم به ایران برگشته‌اند و مشغول تدریس در دانشگاه هستند. این‌ها سیستم آموزش عالی را تا حد زیادی در اختیار گرفته‌اند.

شما می‌فرمایید در روند تحقق این وضع، فرهاد رهبر یکی از کارگزاران اصلی وزارت علوم بوده است؟

فرهاد رهبر کمی بالاتر از وزارت علوم بود!

یعنی چه؟

رئیس دانشگاه، هر کس که باشد، الزاماً به سیاست‌های وزارت علوم عمل نمی‌کند. اتفاقاً این فرهاد رهبر بود که در موارد زیادی، وزارت علوم را به دنبال خودش کشاند و با عملکرد خودش، متاسفانه این وزارتخانه را به اتخاذ برخی از تصمیمات و انجام برخی از اقدامات، تشویق کرد.

می‌توانید یک مثال بزنید تا مدعایتان روشن‌تر شود؟

دانشگاه تهران به دلیل جایگاه مهمش در کشور ما، در کنار وزارت علوم عمل می‌کند و محل وقوع همه وقایع دانشجویی و علمی و نیز کانون اتخاذ تصمیمات و در پیش گرفتن سیاست‌های دانشگاهی در ایران است. آقای دکتر رهبر، در راس دانشگاهی با این استعداد و ظرفیت قرار گرفت و موجب شد که سیاست برخورد با دانشجو، حذف برخی از استادان و تغییر ساختار استادان دانشگاهی، در سایر دانشگاه‌ها نیز اعمال شود. دکتر رهبر این کار را آغاز کرد و دانشگاه علامه و سایر دانشگاه‌ها نیز از روی دست او کپی کردند. اتفاقاً صدرالدین شریعتی (رئیس وقت دانشگاه علامه)، به یک معنا، این‌جا مظلوم واقع شده است. اقدامات او در این زمینه، خیلی کمتر از اقدامات فرهاد رهبر بود. ضمناً او موسس این شیوه نبود؛ او فقط پیرو دکتر رهبر بود.

تنزل علمی دانشگاه تهران در داخل کشور، به غیر از تزریق استادان نامجرب، دلیل و نشانه دیگری هم دارد؟

بله، الان مساله اصلی در دانشگاه تهران گم شده است و مسائل مد نظر دکتر رهبر، جانشین آن شد. فرهاد رهبر می‌گفت ما باید مسائل کشور را حل کنیم. همه استادان علوم اجتماعی هم از این حرف او استقبال کردند. اما او کمی پس از آن حرفش، پایش را روی گرده استادانی گذاشت که توانایی حل مسائل کشور را داشتند. آن‌ها را تحت فشار قرار داد و از دانشگاه بیرون کرد و یک سری آدم کارنابلد را به جای آن‌ها وارد دانشگاه تهران کرد. مساله اساسی در این شرایط گم شد. در چنین شرایطی، یک سری مقاله هم از جانب برخی استادان دانشگاه نوشته شد اما هدف اصلی این مقالات، ارتقای رتبه کارمندی بود نه ارتقای علمی کشور. دانشکده علوم اجتماعی در این هشت سال گذشته، کدام مساله اساسی کشور را مورد توجه قرار داده است؟ در هشت سال گذشته، سیاه‌ترین دوره در تاریخ دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران رقم خورد. این دانشکده در هشت سال گذشته به هیچ یک از مسائل اساسی کشور نپرداخت؛ برای اینکه مساله اصلی گم شد و راست و چپ و موافق و مخالف سیاسی و سیاه و سفید، شد مسائل دانشکده علوم اجتماعی.

این نقدهای شما، دامن شورای عالی انقلاب فرهنگی را هم می‌گیرد ظاهراً.

بله، چون شورای عالی انقلاب فرهنگی دچار فرمالیسم شده است. به صورت فرهنگ توجه می‌کند و محتوای آن را رها کرده است. ما این همه مشکلات فرهنگی در کشورمان داریم ولی در این شورا فقط به فرم فرهنگ توجه می‌شود. جلسات متعددی برگزار می‌شود و فقط قانون و آیین‌نامه تصویب می‌شود؛ آیین‌نامه‌هایی بی‌ثمر. الان کشور ما دچار توسعه بداخلاقی است. چرا نمی‌توانیم فکری برای این مشکل بکنیم؟ چون به کسانی که توانایی تبیین و تحلیل این مساله اجتماعی را دارند، گفته‌اند حرف نزنید و به کسانی که این توانایی را ندارند، گفته‌اند حرف بزنید!

شما فرمودید فرهاد رهبر کارگزار سیاست‌های احمدی‌نژاد بود ولی او این اواخر با احمدی‌نژاد هم مشکل پیدا کرده بود.

برای اینکه احمدی‌نژاد از خودش عبور کرده بود ولی دکتر رهبر از خودش عبور نکرد! همان طور که گفتم، دکتر رهبر جلوتر از وزارت علوم حرکت می‌کرد. احمدی‌نژاد در این دو سه سال آخر، می‌خواست وزارت علوم جور دیگری عمل کند ولی دکتر رهبر مطابق خط مشی وزارت علوم حرکت نمی‌کرد. او ضد احمدی‌نژاد نبود بلکه به احمدی‌نژاد می‌گفت تو چرا سیاست‌های پیشین خودت را دنبال نمی‌کنی.

پس در مجموع، به نظر شما، شادی ناشی از برکناری فرهاد رهبر در دانشگاه تهران موجه است.

کاملاً! بعد از یک غم طولانی، این شادی طبیعی است. البته این شادی ممکن است کاذب و موقت باشد. دانشگاه تهران دوره‌ای طولانی در حالت خمودی و سکون قرار خواهد گرفت؛ برای اینکه ترکیب نیروی اجتماعی‌اش تغییر کرده است. دانشگاه تهران در نتیجه عملکرد دکتر رهبر، اکنون مثل موجودی کمرشکسته است و تا مدت‌ها توان حرکت رو به جلو را ندارد. به همین دلیل این شادی فعلی، ممکن است چندان دوام نیاورد.

 

عصر ایران